
نقش دلانگیز خدایی و حدیث بیمهری؛ تضمینی از شهریار بر غزل سعدی
شهریار در این غزل زیبا، با تضمین ابیاتی از سعدی، سوز و گداز عشق و بیوفایی معشوق را با هنرمندی به تصویر میکشد. او با وام گرفتن از زبان شیوا و احساس عمیق سعدی، شکوه جمال یار و تلخی جدایی را در هم میآمیزد و از جور بیمهر او شکوه سر میدهد.
ای كه از كلك هنر نقش دلانگيز خدایی
حيف باشد مَه من كاين همه از مِهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نكنی باز كجایی
من ندانستم از اول كه تو بیمِهر و وفایی
عهد نابستن از آن بِه كه ببندی و نپایی
مدعی طعنه زند در غم عشق تو ز يادم
وين نداند كه من از بهر غم عشق تو زادم
نغمه بلبل شيراز نرفته است ز يادم
دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرایی
تير را قدرت پرهيز نباشد ز نشانه
مرغ مسكين چه كند گر نرود در پی دانه
پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه
ای كه گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه!
ما کجاییم در این بحر تفکّر تو کجایی!
تا فكندم به سر كوی وفا رخت اقامت
عمر بیدوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو رو به سلامت
عشق و درويشی و انگشتنمایی و ملامت
همه سهل است، تحمل نكنم بار جدایی
درد بيمار نپرسند به شهر تو طبيبان
كس در اين شهر ندارد سر تيمار غريبان
نتوان گفت غم از بيم رقيبان به حبيبان
حلقه بر درد نتوانم زدن از بيم رقيبان
اين توانم كه بيايم سر كويت به گدایی
گرد گلزار رخ توست غبار خط ريحان
چون نگارين خط تذهيب به ديباچه قرآن
ای لبت آيت رحمت! دهنت نقطه ايمان
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان
كه دل اهل نظر برد كه سري ست خدایی
هر شب هجر بر آنم كه اگر وصل بجويم
همه چون نی به فغان آيم و چون چنگ بمويم
ليك مدهوش شوم چون سر زلف تو ببويم
گفته بودم چو بيایی غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيایی
چرخ امشب كه به كام دل ما خواسته گشتن
دامن وصل تو نتوان به رقيبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسايه گذشتن
شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن
تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مایی
سعدی اين گفت و شد از گفته خود باز پشيمان
كه مريض تب عشق تو هدر گويد و هذيان
به شب تيره نهفتن نتوان ماه درخشان
كشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان
پرتو روی تو گويد كه تو در خانه مایی
نرگس مست تو مستوری مردم نگزيند
دست گلچين نرسد تا گلی از شاخ تو چيند
جلوه كن جلوه كه خورشيد به خلوت ننشيند
پرده بردار كه بيگانه خود آن روی نبيند
تو بزرگی و در آيينه كوچك ننمایی
نازم آن سر كه چو گيسوی تو در پای تو ريزد
نازم آن پای كه از كوی وفای تو نخيزد
شهريار آن نه كه با لشكر عشق تو ستيزد
سعدی آن نيست كه هرگز ز كمند تو گريزد
كه بدانست كه در بند تو خوشتر ز رهایی
محمدحسین شهریار
تضمین از غزل سعدی