تماس با ما ×
اشعار زورخانه ای

دو کشتی

پهلوانی بزرگ و نام آور
بود، در کشتی از همه برتر
بَس یلانِ زمان، زمین زده بود
کشتی اش بر سَران، سر، آمده بود
زورمندیکه قد عَلَم می کرد
پیشِ او پُشت عَجز خم می کرد
خود یلی داشت پایتخت آن روز
در نَبَرد همه شده پیروز
بازوانش سِتَبر و نیرومند
صاحِبِ افتخار و بازوبند
شد، در آن شهر و بَهر کسبِ نشان
کرد کشتی طلب، به رسم زمان
پهلوان کرد ناگُزیر قبول
وقت کشتی به جمعه شد موکول
شب آدینه بود و وقت نماز
شد به مسجد به عزم راز و نیاز
دید کنجی، زنی پریشانحال
اَلِفِ قدّ او خمیده چو دال
رنگِ مهتاب، در شبی نیلی
صورتش سُرخ، لیک با سیلی
تیر قَدَّش اگر کمانی بود
خم پی جُستنِ جوانی بود
بر جَبین چین، ز عمر، خسته شده
صفحه، پُر از خط شکسته شده
می دَهَد اهلِ شهر را، حلوا
دارد از مردم اِلتِماس دُعا
گفت حاصل چه خواهی از این بَذر
چیست منظورت ای زن از این نَذر
زن چو بشنید بُوی همدَردی
یافت در چهره اش جوانمردی
گفت، پور مَنَست کشتی گیر
نان از آن رَه دهد به مادر پیر
چرخ با من به قهر آمده است
پهلوانی به شهر آمده است
[۱۱۴]اگر او پورِ من شکست دهد
مادری آب و نان ز دست دهد
ننگ داند، اگر ز نام اُفتَد
طشت رُسوایی اش ز بام افتد
بخت، در خواب و کار سخت شود
مو سپیدی، سیاه بخت شود
دلِ مَرد، از کلام زن لرزید
گفت ای زن مَشو، ز حَق نُومید
خواهم از دوست فَتحِ باب شود
وین دعای تو مُستَجاب شود
صبحِ فردا رسید و گاهِ نَبَرد
سوی میدان شهر، روی آورد
یک طرف مرد بود و، یک سو، زن
جای خالی نبود، یک سوزن
بر تماشا شدند خلق، روان
تا شناسَند فاتِحِ میدان
روزِ آغاز و شامِ پایان بود
کشتی نام و کشتی نان بود
رو به رو شد چو پهلوان به حریف
یافت خود را قَوی، حریف، ضعیف
پَنجه در پَنجه ی حریف افکند
کمر او گرفت و، از جا کند
چشمها، خیره ی تماشا بود
آفرین آفرین به لبها بود
خواست پُشتش نَهَد به روی زمین
هاتفی از درون بگفتش، هین
گر چه جویای نام و شُهرَت بود
لیک در فِطرَتَش فُتُوّت بود
زان میان دید گوشه ی میدان
پیر زن ایستاده و، نگران
لرزه افتاد در تن و جانش
حلقه زن، اشک دُورِ چشمانش
اشک در چشم و، چشم بر پسرش
دست، گه بر فلک، گهی به سرش
بر سر او را فتاد رأی دگر
تن به میدان و روح جای دگر
نَفس با او سرِ دُرُشتی داشت
یک نفر، یک زمان دو کشتی داشت
[۱۱۵]عقل گفتا، که تُرکتازیکن
عشق گفتش، که عشقبازیکن
عقل گفتا، بگیر بازوبند
عشق گفتا، که عَهد با او بند
عقل گفتا، بر او شکست آور
عشق گفتا، دلی به دست آور
عقل گفتا، کمَر شِکن باید
عشق گفت، اشک پیرزن آید
عقل گفتا، که شُهرِهتر گردی
عشق گفتش که کو جوانمردی؟
لاجَرَم عشق حُکمفَرما شد
نفس مغلوب گشت و دَروا شد
گفت خواهی اگر شوی پیروز
کشتی برتری بگیر امروز
هان که مغلوب ما و من نشوی
غافل از نَذرِ پیرزن نشوی
اشک او همچنان به رخ جاری
ستتیرِ آهِ کمان قَدان، کاریست
گرچه میدان پُرست از، هُورا
بانگِ هُورا بِنِه، ببین هو، را
از سَرِ دوشِ ناتوان، باری
بار، بردار، زور اگر داری
زنده کن یادِ پهلوانان را
تیغ اگر داشتی، مَبُر، نان را
گر تو را مِیلِ سر فَراختَن است
بُردنِ تو، رهین باختن است
بوده بس پهلوان که بس چالاک
خاککردهست و رفته خود در خاک
چه کسی؟ جاودانه دولت اوست
«هر کسی پنج روز نُوبت اوست»
نَفس، سرکوب کن یلی این است
مکتَبِ مرتضی علی این است
دل چو از نورِ حق مُنَوَّر گشت
خود دگرگون شد و وَرَق، برگشت
دست و پا داد بر حریف، گِرو
تُندَری داد کشته اش به دِرو
[۱۱۶]دل در آن گیر و دار، یکدله کرد
در نهان، با خدا معامله کرد
بُرد از یاد، زشت و زیبا را
دید زیبای فردِ فردا را
لُنگ، پیش خدای خود انداخت
کشتی بُرده، بر حریف بباخت
همه دیدند پُشتِ او بر خاک
پُشت بر خاک و پای در افلاک
هر که در صحنه بود شد مَبهوت
همه هوُرا کشان، به بُهت و سُکوت
گرچه گفتند خورد کشتی را
گفت داور که بُرد کشتی را
چون که هُورا کشان شدند خموش
آفرین از مَلَک شنید به گوش
خاک بوسید گَردِ او به مَصاف
گَرد هم گِردِ گُرد کرد طَواف
که اگر نَفْس خویش را کشتی
باخت هم، بُردن است در کشتی
مَردِ حق، هر که شد، نمی میرَد
زنگ، این آینه نمی گیرد
ماند در حلقه ییلان به یلی
نام آن فَحل، پوریای وَلی
گر زمین خورده ی خدا باشی
عرش پویا، چو پوریا باشی


شاعر علی انسانی

اشتراک‌گذاری در ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک‌گذاری در ...
دکمه بازگشت به بالا